مادرم گفت؛ الهی . . . پسرم رشید شده است!
و تعبیر من از واقعیات زندگیم عین تعبیر خوابهای مادر بزرگم و مثل تفسیر مادرم از طلاطم بزرگ قلب من بود . فقط جهت هاشون باهم فرق داشت و چه وجه افتراق بزرگی بود در حالیکه من دنیارو به آخر رسیده میدیدم کمی آنطرفتر مادرم که بزرگی نگاهش درشکوه افق دیدش خودنمایی میکرد برای تفتیده شدن فولاد قلبم آتش نصیحت را در لابلای خاطرات کهنه اش میدمید.
و حرفهایش برای جراحتم مرحمی بود و برای شکاف زلزله زده احساس و لطافت ترک خورده درونم سوزن جراحی را یادم می انداخت سوزناک و درد آور بر بستری از امید و آمالهای دورو و دراز! اما اندکی بعد اثرش مانند اثر مسکن ها میرفت و من بودم و غمی که جانکاه و غیر قابل تحمل مینمود!
ادامه مطلب